سلام
ماجرای اولین جلسهای که قرار بود قصه حضرت نوح رو برای بچهها تعریف کنیم، از این قرار بود که ...
بچهها موقع بازی در مسجد، یک بطری پیدا کردند
داخلش چی بود؟
یک نقشه ...

و نقشه میخواست بگه حیواناتی در گوشهای گرفتار شدند و بچهها باید اونها رو نجات بدهند ...
پس با هم قدم به قدم شروع به گشتن کردیم ...
بالاخره از هر گوشه و کناری که بود، پیداشون کردیم ... طنابپیچ شده بودند و حسابی کمک میخواستند ... ما هم دست به کار نجاتشون شدیم ..
همون موقعها یک خرس کوچولوی انگشتی اومد و گفت: بچهها میخواید ماجرای پدربزرگهای این حیوانات رو براتون تعریف کنم؟
سالهای سال پیش، مرد خیلی مهربونی به نام حضرت نوح، پدربزرگهای این حیوانات رو سوار یک کشتی خیلی بزرگ کرد ...
بعد بارون خیلی شدیدی بارید اما همه کسانی که داخل کشتی بودند، نجات پیدا کردند ...
و بعد هم خلاصه مشغول بازی با نوههای حیوانات کشتی نوح شدیم ...
راستی!
در آخر کمی هم عکس پاهای حیوانات رو چاپ زدیم ...تفاوت پاهاشون اینطوری به خوبی معلوم بود ...