Clicky
​​کانون فرهنگی آیه های سرزمین ایرانیان

فهمیدن کودکان

مشغول حباب‌بازی بودیم ...


این، مربوط به بخش تشکیل رنگین کمان ، بعد از باران قصه حضرت نوح بود ...

 

 

 

 

 

ولی ...
با وجود نی‌های بلند،
مقداری کف، پرید توی گلوی یکی از بچه‌ها ...
سرفه کرد و کمی اذیت شد ...

 

 

پسر کوچولو به خاطر این اتفاق ناراحت شد و قهر کرد ...
از بقیه جدا شد و رفت در گوشه‌ای رو به دیوار مسجد ایستاد ...

 

 

حرف زدن با او و پرت کردن حواسش هم بی‌فایده بود ...
مادرش را می‌خواست. ناگهان خانم مربی تصمیم گرفت خاطره‌ای از بچه‌های قبلی را تعریف کند که همین اتفاق برایشان افتاده بود ...
آن‌ها هم موقع حباب‌بازی سرفه کرده بودند و اذیت شده بودند ..

 

 

پسر کوچولو حالا با لبخند به حرف‌های مربی گوش می‌کرد. انگار فهمیده بود که خانم مربی حال او را فهمیده است

 

کم‌کم آمد جلو و رفت بین بچه‌ها برای دیدن هزارپایی که داشت روی خاک‌ها تند تند راه می‌رفت ...


راستی! اگر هزارپا بخواهد کفش بخرد، چند جفت لازم دارد؟

 

پ.ن:
همه این‌ها را نوشتم تا تجربه خوب این برنامه را برایتان ثبت کنم.
خیلی وقت‌ها بچه‌ها، درست مثل ما بزرگ‌ترها، احتیاج به فهمیده شدن دارند، به همدلی ... و همین، حالشان را بهتر می‌کند ...